قابل توجه علاقمندان به تاريخ و فرهنگ شهر حصارخروان


قابل توجه مخاطبان گرامی حصارنا و علاقمندان به فرهنگ حصار خروان

»قصه های عامیانه حصار خروان» که به صورت سلسله وار، در حصارنا و دیگر
وبلاگ های علاقه مند و نیز ضمیمه استان قزوین روزنامه «همشهری» منتشر می شود با ابراز علاقه اعضای کادح (کانون دانش آموختگان حصار خروان) و نیز
چند ناشر، آماده انتشار به صورت «کتاب» است. تاکنون بیش از 20 قصه با
روایت افراد محدودی «نگارش و ثبت» شده و به همت «محمد مهدی شیر محمدی« تدوین و بازنویسی نهائی شده اند.

اگر شما هم قصه ای دارید که مایل هستید در کتاب مذبور منتشر شود، تا پایان     دی ماه 1392 می توانید آن را به صورت کامنت، یا مکتوب در اختیار «حصارنا»،     «تات بوک»، «کادح» و یا به آدرس ایمیل حصارنا و يا آقاي محمد مهدی شیر محمدی ارسال فرمایید.

Email

Hasarweblogers@yahoo.com

mm.shirmohamadi@gmail.com

اگر نویسنده ماهری نیستید؛ نگران ضعف هاي نگارشي خود نباشید.

شما می توانید به عنوان راوی اولیه قصه خود را ارائه دهید تا پس از بازنویسی و ویرایش ادبی به مجموعه «قصه های عامیانه حصار خروان» اضافه گردد.
اگر پیشنهاد تکمیلی و یا نامی جذاب برای کتاب در نظر دارید می توانید آن را هم ذکر کنید.

                                              با تشکر

محمد مهدی شیر محمدی- گردآورنده و تدوین کننده قصه های عامیانه حصار خروان

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان (13)- رمضان قلی و بازار مال فروشان


رمضان قلی و بازار مال فروشان

 

يكي بود؛ يكي نبود.

قبلاً هم در قصه های ديگر گفته بوديم که مردي ساده لوح به نام «رمضان قلی» بود که از قضا خود را زيرک و با هوش می دانست. اما کارهايش باعث می شد که دیگران متوجه سادگی او می شدند. او مخصوصاً وقتی به شهر می رفت اصرار می کرد زیرکی خود را به ديگران بفهماند تا آنها گمان نکنند با یک روستايي ساده لوح، طرف هستند.

يک روز رمضان قلی با الاغش به صحرا رفته بود تا بار بیاورد وقتی چند کيسه گندم و بادام بار الاغ کرد فهیمد که حیوان قوت کافی برای بار بردن ندارد. زيرا ديگر پير شده است. تصمیم گرفت تا الاغش را بفروشد و الاغ جوان و پر زور ديگری بخرد.

صبح روز بعد سوار الاغ شد و مقداری هم شیر و پنير و تخم مرغ در خورجین الاغش گذاشت تا در شهر بفروشد و به جای آن قند و چای بخرد. کمی هم پول برداشت تا الاغ جوان تر بخرد. وقتی به شهر رسید محصولات خودش را فروخت و مقداری قند و چای خرید و راهی بازار مال فروشان شد. الاغ پیر خودش را با قیمتی ارزان فروخت و بعد سراغ الاغ جوان تری را گرفت.

بعد از ورانداز کردن چند الاغ، یکی از آنها را نشان کرد تا بخرد. مال فروش، گفت:

این الاغ چموش است.  به درد تو نمی خورد.

رمضان قلی گفت:

اتفاقاً من همین الاغ چموش را می خواهم.

مال فروش گفت:

من باید خوشحال باشم که این الاغ مشتری دارد. اما دلم برای تو می سوزد که سن و سالی داری. باید یک الاغ «رام» و «راه رو» بخری. اما، این الاغ چموش، شر و شور است. جفتک می اندازد. به هر کسی سواری نمی دهد. به درد که آدم جوان و سرزنده می خورد که بتواند آن را رام کند. اگر رم کند یا جفتک بیندازد.

رمضان قلی که احساس کرد مال فروش تجربه او را در رام کردن الاغ نادیده گرفته است بیشتر گفت:

ولی من عمری با الاغ ها زندگی کرده ام. می دانم الاغ چموش را چگونه رام کنم. تو آن را بفروش و به فکر من نباش.

بعد هم برای اینکه تجربه خود را اثبات کند، جلو رفت و سعی کرد با یک پرش جوانانه سوار الاغ شود. اما الاغ با خونسردی قدمی جلو تر رفت و رمضان قلی را نقش بر زمین کرد. مال فروش گفت:

نگفتم این الاغ چموش است و به هر کسی سواری نمی دهد. بیا و یک الاغ رام بخر.

رمضان قلی که دچار کمر درد بدی شده بود، ناگزیر شد حرف او را قبول کند و الاغی رام بخرد تا لااقل تا روستا، سالم برگردد.

 

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان (12)


کِلِنو، جُوشُو

(کِلون در و آب جوش)

 

يکى بود و يکى نبود.

در روزگاران قديم، رعيّتى بود که خرى پير داشت. رعيت، ديد خر از بس پير شده ديگر توان کار ندارد و نگه داشتن آن اسباب زحمت است. خر را از خانه بیرون کرد تا، ديگر علفِ مفت و مجّانی نخورد.

خر پير، راه صحرا را در پيش گرفت و رفت و رفت تا اينکه به يک «شير» رسيد. شير از ديدن خر تعجب کرد و گفت:

تو را نمی شناسم؛ اینجا چه می کنی؟

خر گفت:

من خرم. چون حیوانی اهلی هستم با آدميزاد، زندگی می کردم. برای همين تاحالا مرا نديده ای! اما حالا که پير و از کار افتاده ام، اربابم مرا از خانه بیرون کرد. تو که هستی؟

شير که دلش برای خر سوخته بود خودش را معرفی کرد و گفت:

من سلطان حیوانات هستم. اما تا به حال، آدمیزاد ندیده ام. آدم، چطور جرأت کرده است به يکی از حيوانات اين قدر زور بگويد. با من بیا و يک آدمیزاد نشانم بده تا او را به جای اربابت مجازات کنم.

خر گفت:

اما تو نمی توانی، آدمیزاد را مجازات کنی او موجود باهوشی است.

شير که احساس کرد، خر شجاعتش را ندیده است، گفت:

به هر حال من شجاع ترین حیوان هستم که سلطان آنها شده ام. تو يک آدمیزاد به من نشان بده تا ببینی چگونه مجازاتش می کنم.

خلاصه؛ خر و شیر به راه افتادند و رفتند و رفتند تا به یک آدم رسيدند. خر او را از دور نشان داد و گفت که جرأت ندارد به آدم نزدیک شود. شیر از دور آدمیزاد را ورانداز کرد و گفت:

او که روی دو پا ایستاده است و نمی تواند با من چهار پا مبارزه کند. به علاوه ناخن و دندان تیز هم ندارد. حتی شاخ هم ندارد. چطور از او می ترسی؟

بعد هم از خر جدا شو و سراغ آدمیزاد رفت تا او را مجازات کند. آدمیزاد، «نجار» بود و با میخ و تخته مشغول ساختن صندوق بود. شیر که خیالش راحت بود می تواند او را مجازات کند با غرور پيش رفت و گفت:

چه می کنی آدمیزاد؟!

نجار با خونسردی گفت:

براى تو خانه‌ مى‌سازم تا زمستان شکه شد از برف و سرما، اذیت نشوی! حالا برو داخل خانه ببینم به اندازه قواره تو هست یا نه!

شير فریب خورد وبه داخل صندوق رفت. نجار هم فوراً در صندوق را با ميخ بست و از آنجا که نگران بود مبادا شیر، صندوق را بشکند، زنش را صدا زد و گفت:

مَه رو! کِلِنو! جوشو!

یعنی آهاى مَه رو خانم! کلون در را با آب جوش بیاور. زن فوراً، چفت چوبی و بزرگی که پشت در خانه بود را همراه با ديگ پر از آب جوش که برای پلو پختن آماده بود، آورد. نجار، هم روی صندوق پرید و آب جوش را از روى جداره های صندوق، به روی شير ريخت. شير از سوزش و ترس خودش را به در و دیوار صندوق کوبید تا صندوق شکست. امّا نجار باز هم دست از سر او برنداشت. کلون را برداشت و تا شیر بفهمد از کدام سو باید فرار کند، چندین ضربه محکمه به سر و روی شیر کوبید. شیر، غرش کنان و ترسان پا به فرار گذاشت.

القصه؛ شیر همین طور فرار می کرد تا اینکه به چند شیر دیگر رسید. آنها وقتی سلطان خود را با سر و روی زخمی و آشفته دیدند، ماجرا را پرسیدند.

شير که پشم‌هايش ريخته و بدنش سوخته بود، ماجرا را شرح داد اما برای اینکه دوستانش او را ملامت نکنند تا توانست از هیبت و زیرکی آدمیزاد تعریف کرد. بقیه شيرها هم عصبانى شدند و گفتند:

با ما بیا و آدمیزاد را به ما نشان بده تا به او بفهمانیم جسارت به سلطان حیوانات چه مجازاتی دارد.

شير سوخته، اول نپذیرفت اما وقتی اصرار بقيهٔ شيرها را دید امیدوار شد بتواند روی آدمیزاد را کم کند. بنابراین جلو افتاد و بقیه شیرها هم به دنبالش به راه افتادند. گله شیرها آمدند و آمدند تا به نزدیکی خانه نجار رسیدند. نجار وقتی این صحنه را دید ترسيد و برای نجات جان خود به روی درخت رفت. شيرها، زیر درخت حلقه زدند.  نجار هم همان بالا ماند  تا شاید شیرها خسته شوند و بروند. ساعتی گذشت تا اینکه گرسنگی و خستگی به سراغ شیرها آمد. اما با خود گفتند که اگر آدمیزاد را مجازات نکنند، دیگر نزد بقیه حیوانات آبرویی ندارند. شير سوخته گفت:

بهتر است شما روى پشت من برويد تا دستتان به او برسد.

شيرها یک به یک روى کول شير سوخته رفتند و نزدیک بود پنجه  آخرين شير، به آدمیزاد برسد. نجّار ناگهان داد زد:

ماهرو! کِلِنو! جوشو!

شیر سوخته تا این صدا را از دهان نجار شنید یاد صحنه آب جوش و ضربه های کلون افتاد و از ترس پا به فرار گذاشت. بقیه شیرها هم روی زومین افتادند و دست و پايشان مجروح شد و لنگان لنگان دنبال شیر سوخته رفتند. وقتی به او رسیدند پرسیدند:

چرا فرار کردي و با فرارت ما را چلاق کردی؟ مگر آدمیزاد چه گفت؟!

شير سوخته گفت:

او همان چیزی را گفت که بعد مرا به اين روز انداخت.

 

پی نوشت:

این داستان در جلد هشتم «فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران» اثر على‌ اشرف درويشيان و رضا خندان مهابادي(نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰) به اندک تفاوت هایی درج شده است.

انتشار قصه های عامیانه حصار خروان در روزنامه همشهری

قصه های عامیانه حصار خروان، طی هفته های اخیر در روزنامه هشمهری «ویژه نامه استان قزوین» منتشر می شود.

به گزارش حصارنا، این قصه ها که اغلب آنها در وبلاگ انجمن منتشر شده بود، با درخواست شورای سردبیری ضمائم همشهری، در ويژه نامه استان قزوین این روزنامه منتشر می شود. تا کنون 8 مورد از این قصه ها با عناوین «مهمان نوازی رعیت و بازرگان»، «نفت تاجر و شست نوکر»، «قهر شغال»، «چیچک و پيرزن»، «آغاز پادشاهی با یک پوست گاو»، «فرزند نسام چشمه» و... منتشر شده است.

انتشار این قصه ها ادامه دارد. علاقه مندان برای مطالعه این قصه ها می توانند به لینک قصه های عامیانه مراجعه کرده یا به دفتر همشهری استان مراجعه نمایند.

همچنین از نویسنده این قصه ها (محمد مهدی شیر محمدی) سفرنامه ها و مقالاتی درباره استان قزوین «ویژه نامه استان قزوین هشمهری» در منتشر شده است. 

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان (11) آغاز پادشاهي با يك «پوست گاو»


آغاز پادشاهي با يك پوست گاو

 

يكي بود، يك نبود.

در روزگاران قديم، مرد مرموز و جنگجويي به نام حسن صباح زندگي مي‌كرد كه از يمن راهي الموت شد و با ساختن قلعه‌هاي بزرگ، در كوه‌هاي الموت پادشاه كوهستان‌ها شد.

او اولين قلعه را در گازرخان درست كرد. او براي آغاز پادشاهي خود، از راه دين‌داري و پارسائي وارد شد.

وقتی حسن صباح وارد روستاي «گازرخان الموت» شد زاهد و عبادت بسيار او مردم ساده دل را به او متمايل كرد. او از دار دنيا تنها يك دست لباس و يك پوست گاو داشت كه آن را مثل سجاده بر زمين مي گستراند و بر روي آن عبادت مي‌كرد. وقتي هم مي‌خواست بخوابد آن را مثل يك لحاف بر سر خود مي‌كشيد تا گَرم شود.

مردم گازرخان براي تقدير از عبادت و پارسايي او تصميم گرفتند به او هديه‌اي بدهند. براي همين پيش او رفتند و گفتند كه قطعه زميني را براي او در نظر گرفته‌اند تا در آن براي خود باغچه‌اي بسازد و با كشت و زرع در آن گذران زندگي كند.

اما حسن صباح اين هديه را نپذيرفت و از گفت:

من مردي زاهد هستم و دنيا را ترك كرده‌ام. نياز به ملك و باغ ندارم.

وقتي اين خبر به گوش اهالي ديگر روستاها رسيد آنان نيز به گازرخان آمدند تا سيماي اين مرد پارسا را از نزديك ببينند. در حضور اجتماع بزرگ مردم روستاهاي الموت بازهم، اهداي قطعه زميني به او مطرح شد و حسن صباح بازهم آن را نپذيرفت. سرانجام با اصرار مكرر مردم، او گفت:

من مردي پارسا هستم و نيازي به ملك و باغ ندارم. اما حالا كه شما اصرار مي‌كنيد يك قطعه زمين به اندازه همين پوست گاوي كه سجاده من است را از شما مي‌گيرم. همين قدر زمين براي درست كردن مزرعه يا باغچه و گذران زندگي من بس است.  اما براي قبول اين هديه سه شرط دارم.

مردم روستاهاي الموت شرايط او را پذيرفتند زيرا با مشاهده دين‌داري او مطمئن بودند كه حسن صباح شرط بدي براي آنها تعيين نخواهد كرد. سپس حسن صباح گفت:

شرط اولم اين است كه همين امروز براي زمين قولنامه‌اي بنويسيد و همه بزرگان روستاهاي الموت كه اينجا حاضرند آن را امضا كنند. مبادا بعداً عده‌اي بگويند حسن صباح از روستائيان الموت، زميني را به زور گرفته است.

شرط دوم اين است كه جاي زمين را خودم مشخص كنم.

و شرط سوم اين است كه براي تعيين جاي آن يك هفته به من وقت بدهيد.

مردم شرايط او را قبول كردند و خودشان براي اين زمين اهدايي قولنامه نوشتند. بعد هم براي ابراز محبت به او هركس كه قولنامه را مهر و امضا مي‌كرد كنار مهر و نام خود مي نوشت؛

اين قطعه زمين را از مزرعه من انتخاب كنيد تا زمين من به قدوم مبارك شما متبرك گردد.

القصه همه مردم، قولنامه را امضا كردند و در كنار امضاي خود تا توانستند به او عرض ارادت نمودند.

وقتي مردم با حسن صباح خداحافظي كردند و رفتند او يك هفته وقت صرف كرد و مشغول بريدن پوست گاو شد و آن‌ را مانند يك نخ نازك به طريقی بريد که چون آن را گشود و گستراند تمام روستاهاي الموت را در بر گرفت!

پس از يك هفته اهالي الموت ديدند، با دست خود، قولنامه نوشته و املاك خود را به او تقديم كرده‌اند و خود رعيت او شده‌اند! از اينجا بود كه چاره‌اي نداشتند جر اينكه پادشاهي او بر روستاهاي خود را بپذيرند.

قصه های عامیانه حصارخروان(10) : مشکل من مشکل تو

بنام خداوند جان خرد
روزي روزگاری در یک باغی چند حیوان باهم زندگی می کردند.
یکی از این روزها صاحبخانه درباغ تله موش کار گذاشت وموش موضوع را به دوستان اطلاع داد تا دوستان باهم یک فکرو چاره ای پیدا کنند و دوستان گفتند این مشکل توست و به ما ربطی ندارد .
بر حسب اتفاق مار در تله موش گیر افتاد وپای زن صاحبخانه را گزید و مرد صاحبخانه مار را كشت واز مرغ برایش سوپ درست کرد و ازگاو برای ترحیم زن در ختم آن طعام داد و خلاصه موش در این مدت از یک سوراخ به تمام این موضوعاتی که به دیکران ربطی نداشت نکاه میکرد .

فرستنده : محمدامین

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان (9) ما بكاريم ديگران بخورند


ما بكاريم ديگران بخورند

يكي بود يكي نبود.

روزی گذر پادشاهي به باغي رسيد و ديد پیر مردی قد خميده در آن نهال مي‌كارد. پادشاه، تعجب کرد و دستور داد او را حاضر کردند. سپس به پيرمرد گفت:

با اين قد خميده و سن زياد، تو كه معلوم نيست فردا زنده بماني، چه اميدي به درخت كاري داري؟! اصلاً اين درخت به ثمر برسد، مگر زنده هستي تا از ميوه آن بخوري؟!

پیر مرد گفت:

دیگران کاشتند ما خوردیم. ما هم بکاریم تا دیگران بخورند.

پادشاه از اين سخن پيرمرد خوشنود شد و دستور داد به او هديه‌اي نيكو بدهند.

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان (8) چيچك و پيرزن

چِيچَك و پيرزن

يكي بود، يكي نبود.
در زمان‌هاي قديم، پيرزني بود كه از دار دنيا فقط يك خانه داشت. تك و تنها در خانه خود زندگي مي‌كرد و تنها دلخوشي او باغچه‌اي بود كه پرندگان در آن جست و خيز مي‌كردند و سحرگاهان او را با جيك جيك مستانه، از خواب بيدار مي‌كردند.  
يك روز صبح يك چِيچَك  در باغچه‌ او مشغول بازي بود كه خاري به پايش فرو رفت. عرچه سعي كرد با نوكش، خار را درآورد نشد كه نشد.

القصه لنگ لنگان، سراغ پيرزن آمد و و با التماس از او خواست خار پايش را درآورد. پيرزن كه گفت:
-    من كه خيلي پيرم و ديگر چشمانم سو ندارد تا خار را ببينم و در آورم.
چيچگ گفت:
-    چه جوري چشمانت دوباره سو مي‌گيرند تا بتواني خار پاي مرا درآوري؟
پيرزن گفت:
-    من خيلي وقت است كه شير نخورده‌ام. اگر شير گاو بخورم، چشمانم سو مي‌گيرد و مي توانم خار پايت را درآورم.

چيچك لنگ لنگان به طويله گاوي رفت و و با التماس به او گفت:
-     گاو! به من شير بده تا من آن را به پيرزن بدهم تا او بخورد و چشمانش سو بگيرد و بتواند خار پاي مرا درآورد.
گاو گفت:
-    من خيلي وقت است كه علف خوبي نخورده‌‌ام و شيرم خشك شده است. برو سراغ دشت و برايم علف بياور تا شيرم دوباره بجوشد و به تو شير بدهم.

چيچك لنگ لنگان سراغ دشت رفت و با التماس گفت:
-     كمي به من علف بده تا به گاو بدهم تا شير او بجوشد و به من شير بدهد تا من آن را به پيرزن بدهم تا بخورد و چشمان او سو بگيرد و بتواند خار پاي مرا درآورد.
دشت گفت:
-    من مدتهاست آب نخورده‌ام كه بتوانم علف بدهم. برو از جو، بخواه به من آب برساند تا من سر سبز شوم و به تو علف بدهم.

چيچك لنگ لنگان، سراغ جو رفت و با التماس گفت:
-    جو! به من آب بده تا به دشت برسانم و دشت به من علف بدهد تا به گاو بدهم تا شير او بجوشد و به من شير بدهد تا من آن را به پيرزن بدهم تا بخورد و چشمانش سو بگيرد و بتواند خار پاي مرا درآورد.
جو گفت:
-    من كه تا ابر نبارد نمي توانم به تو آب بدهم. برو به ابر بگو ببار تا من به تو آب بدهم.

چيچك رو به ابر كرد و با التماس گفت:
-    ابر! ببار تا جو به من آب بدهد تا من آب را به دشت برسانم و دشت به من علف بدهد تا آن را به گاو بدهم تا شير او بجوشد و به من شير بدهد تا من آن را به پيرزن بدهم تا بخورد و چشمانش سو بگيرد و بتواند خار پاي مرا درآورد.
ابر گفت:
-    من كه به دست خودم نمي بارم. بايد از خدا بخواهي تا به من امر كند و من ببارم.

چيچك كه ديگر حسابي خسته شده بود از شدت درد، رو به آسمان كرد و با التماس گفت:
-    خدايا! به ابر دستور بده ببارد تا جو به من آب بدهد تا من آب را به دشت برسانم و دشت به من علف بدهد تا آن را به گاو بدهم تا شير او بجوشد و به من شير بدهد و من آن را به پيرزن بدهم تا بخورد و چشمانش سو بگيرد و بتواند خار پاي مرا درآورد.
وقتي صداي التماس چيچك بلند شد، صداي رعد و برق هم درآمد و ابر فهميد كه بايد ببارد.

ابر ناگهان باريد و جو را پر از آب كرد. چيچك، همراه با آب جو، سراغ دشت رفت و منتظر شد تا دشت سيراب شود. بعد دشت هم به او علف داد. او علف‌ را برداشت و به طويله برد. گاو هم علف را خورد و شيرش جوشيدن گرفت و به او شير داد.
چيچك، شير را برداشت و سراغ پير زن آمد. پيرزن هم آن را خورد و چشمانش دوباره سو گرفت. بعد هم خار را از پاي چيچك درآورد.

از آن موقع به بعد، هر روز صبح، چيچك از خدا مي‌خواست ابر به موقع ببارد تا دشت سيراب شود و گاو گرسنه نماند و پيرزن شير داشته باشد تا چشمانش بي‌سو نماند.

ادامه نوشته

پسر بچه ای تند خو ( قصه هاي عاميانه حصارخروان )


پسر بچه ای تند خو در روستایی زندگی میکرد. روزی پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی میشود و کنترلش را از دست میدهد باید یک میخ در دیوار بکوبد. روز نخست پسر 37 میخ در دیوار کوبید. اما به تدریج تعداد میخ ها در طول روز کم شدند. او دریافت که کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن آن میخها در دیوار است. در نهایت روزی فرا رسید که آن پسر اصلا عصبانی نشد. او با افتخار این موضوع را به اطلاع پدرش رساند و پدر به او گفت باید هر روزی که توانست جلوی خشم خود را بگیرد یکی از میخهای کوبیده شده در دیوار را بیرون بکشد. روزها سپری شدند تا اینکه پسر همه میخها را از دیوار بیرون آورد. پدر دست او را گرفت و به طرف دیوار برد.

"کارت را خوب انجام داری پسرم. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار هیچوقت مثل روز اولش نخواهد شد. وقتی موقع عصبانیت چیزی میگویی، حرفهایت مثل این، شکافهایی برجای میگذارند. مهم نیست چند بار عذر خواهی کنی، چون اثر زخم همیشه باقی می ماند.

فرستنده : محمدباقر ملكي حصاري

قصه هاي عاميانه حصارخروان( پل)


پــــل

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»
تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزامون حصار کشیدم؟!!!؟

ارسال كننده مطلب : محمدباقر ملكي حصاري

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان (7) شَستِ نوكر و  نفتِ تاجر

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان (7)
شَستِ نوكر و
نفتِ تاجر
تات بوك

يكي بود يكي نبود.
در روزگاران نه چندان قديم، مرد نفت‌فروشي براي اهالي حصار خروان و روستاهاي اطراف، «نفت» مي‌آورد تا براي روشن كردن چراغ‌هاي گردسوز از آن استفاده كنند. كم كم، بازار او گرم شد و اهالي روستاهاي اطراف نيز مشتري او شدند. او هفته‌اي يك روز گالن‌هاي نفت را به چند قاطر بار مي‌كرد و به اين روستاها مي‌برد.
وقتي مشتريانش زياد شد و كار و بارش، بالا گرفت، تصميم گرفت يك نوكر هم استخدام كند. براي همين جواني از اهالي حصار خروان را استخدام كرد كه بسيار تنومند و قوي هيكل و در عين حال بسيار راستگو و درستكار بود. 
ادامه نوشته

قصه هاي عامينه حصار خروان (6) قوز بالا قوز

قصه هاي عاميانه حصار خروان (6)
قوز بالا قوز
يكي بود، يكي نبود.
در روزگار قديم ارباب پير و كمر خميده و بداخلاقي بود كه نوكر پير و كمر خميده و صبوري داشت. هرچه اين نوكر صبور و زحمت‌كش بود، ارباب تندخو و مستكبر بود. تا مي‌توانست به نوكر خود دستور مي‌داد و از او كار مي كشيد اما از بس خسيس بود تنها به اندازه بخور و نمير به او غذا مي‌داد.
القصه يك روز سرد زمستاني، ‌بهانه‌گيري‌هاي ارباب، اوج گرفت. از صبح داد تا عصر فرياد مي‌كرد و مي‌گفت:
«نوكر! چرا گاوها را كم دوشيده‌اي؟! ... چرا الاغ‌ها اين قدر  سر و صدا مي‌كنند؟! لابد به آنها آب كافي نداده‌اي! ... چرا گربه را نرانده‌اي كه يكي از جوجه‌ها را خورده است. چرا؟!...»
ادامه نوشته

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان(5)  قَهرِ شغال منفعت باغبان

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان(5)

قَهرِ شغال منفعت باغبان

 

يك بود، يكي نبود.

شغالي بود كه هر روز به باغ پيرمرد مهرباني مي رفت و يك شكم سير ميوه مي خورد. پيرمرد هم از آنجائي كه او را مخلوق خدا مي دانست، مزاحمش نمي شد. اما كم كم خوشي به دل شغال زد و هر بار كه به باغ مي رفت يك شكم ميوه مي خورد و چند بغل ميوه را هم زير دست و پا لِه مي كرد. يك روز، پير مرد  جلوي او را گرفت و گفت:
ادامه نوشته

مهمان‌نوازي «رعيت» و «بازرگان»

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان (4)

مهمان‌نوازي «رعيت» و «بازرگان»

 

يكي بود، يكي نبود.

در روزگاران قديم، يك رعيت ساده بود كه با اهل و عيالش در حصار خروان زندگي مي‌كرد و با كشت و زرع روزگار مي‌گذراند. او گهگاه به قزوين مي‌رفت و از بازرگاني كه با او رفيق شده بود، پارچه و كفش مي‌خريد و براي زن و فرزند خود مي‌آورد.
ادامه نوشته

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان(3)؛ پستوقك

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان(3)

پِستوقَك

يكي بود، يكي نبود.

زن و شوهر پيري بودند كه بعد از سالها انتظار و در روزگار كهنسالي، صاحب فرزندي يكي يك دانه شدند. آنها كه عمري را در انتظار فرزند سپري كرده بودند، آن‌قدر پسر دلبندشان را دوست داشتند كه نه مي‌توانستند چشم از او بر دارند و نه مي‌خواستند چشم هر كسي به او بيفتد، مبادا به او چشم زخمي برسد.

همسايگان وقتي مي‌ديدند كه اين بچه بيش از حد در پستوخانه نگهداري مي‌شود او را «پستوقك» لقب دادند.
ادامه نوشته

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان(2)؛ گنج انجيلاق قديم

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان(2)؛
گنج انجيلاق قديم


يكي بود؛ يكي نبود.
در روزگاران قديم، مردي در روستاي انجيلاق زندگي مي‌كرد كه كسب و كار مناسبي نداشت. نه گوسفندي داشت كه از شير و پشم آن، درآمدي داشته باشد و نه گاو و مِلكي كه با آنها زراعت كند. ناچار براي ديگران كارگري مي‌كرد و به قول معروف با «خوش نشيني» روزگار مي‌گذارند.
اما درآمد كارگري هم كفاف زندگي او را نمي‌داد. نمي‌توانست معيشت خوبي براي خانواده‌اش تأمين كند و شرمنده زن و فرزندش مي‌شد.
روزي شنيد كه دستمزد كارگران در گيلان بهتر از انجيلاق است.
ادامه نوشته

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان(1)؛ فرزند نسام چشمه

قصه‌هاي عاميانه حصار خروان(1)؛
فرزند نسام چشمه



يكي بود؛ يكي نبود. در روزگاران قديم، مردي بود از اهالي روستاي كوهستاني «چِناس»، كه صاحب فرزند نمي‌شد. عمرش به ميانسالي رسيده بود اما، خداوند به تمنّاي او پاسخي نداده بود. مرد چناسي، آن‌قدر دلتنگ فرزند بود كه شب‌ها راز و نياز مي‌كرد و روزها به افراد نيازمند صدقه مي‌داد تا شايد خداوند با دعاي آنان به وي فرزندي عطا كند.
روزي شنيد يكي از اهالي روستاي «شكرناب» قصد سفر حج كرده است.
مرد چناسي، راهي شكرناب شد و از وي خواست تا در جوار خانه خدا، برايش دعا كند تا صاحب فرزند شود.
ادامه نوشته