کِلِنو،
جُوشُو
(کِلون در
و آب جوش)
يکى بود و يکى نبود.
در روزگاران
قديم، رعيّتى بود که خرى پير داشت. رعيت، ديد خر از بس پير شده ديگر توان کار ندارد
و نگه داشتن آن اسباب زحمت است. خر را از خانه بیرون کرد تا، ديگر علفِ مفت و
مجّانی نخورد.
خر پير، راه صحرا
را در پيش گرفت و رفت و رفت تا اينکه به يک «شير» رسيد. شير از ديدن خر تعجب کرد و
گفت:
تو را
نمی شناسم؛ اینجا چه می کنی؟
خر گفت:
من خرم.
چون حیوانی اهلی هستم با آدميزاد، زندگی می کردم. برای همين تاحالا مرا نديده ای!
اما حالا که پير و از کار افتاده ام، اربابم مرا از خانه بیرون کرد. تو که هستی؟
شير که دلش برای
خر سوخته بود خودش را معرفی کرد و گفت:
من سلطان
حیوانات هستم. اما تا به حال، آدمیزاد ندیده ام. آدم، چطور جرأت کرده است به يکی
از حيوانات اين قدر زور بگويد. با من بیا و يک آدمیزاد نشانم بده تا او را به جای
اربابت مجازات کنم.
خر گفت:
اما تو
نمی توانی، آدمیزاد را مجازات کنی او موجود باهوشی است.
شير که احساس
کرد، خر شجاعتش را ندیده است، گفت:
به هر
حال من شجاع ترین حیوان هستم که سلطان آنها شده ام. تو يک آدمیزاد به من نشان بده
تا ببینی چگونه مجازاتش می کنم.
خلاصه؛ خر و شیر
به راه افتادند و رفتند و رفتند تا به یک آدم رسيدند. خر او را از دور نشان داد و
گفت که جرأت ندارد به آدم نزدیک شود. شیر از دور آدمیزاد را ورانداز کرد و گفت:
او که
روی دو پا ایستاده است و نمی تواند با من چهار پا مبارزه کند. به علاوه ناخن و
دندان تیز هم ندارد. حتی شاخ هم ندارد. چطور از او می ترسی؟
بعد هم از خر جدا
شو و سراغ آدمیزاد رفت تا او را مجازات کند. آدمیزاد، «نجار» بود و با میخ و تخته
مشغول ساختن صندوق بود. شیر که خیالش راحت بود می تواند او را مجازات کند با غرور
پيش رفت و گفت:
چه می
کنی آدمیزاد؟!
نجار با خونسردی گفت:
براى تو خانه
مىسازم تا زمستان شکه شد از برف و سرما، اذیت نشوی! حالا برو داخل خانه ببینم به
اندازه قواره تو هست یا نه!
شير فریب خورد وبه
داخل صندوق رفت. نجار هم فوراً در صندوق را با ميخ بست و از آنجا که نگران بود
مبادا شیر، صندوق را بشکند، زنش را صدا زد و گفت:
مَه رو!
کِلِنو! جوشو!
یعنی آهاى مَه رو
خانم! کلون در را با آب جوش بیاور. زن فوراً، چفت چوبی و بزرگی که پشت در خانه بود
را همراه با ديگ پر از آب جوش که برای پلو پختن آماده بود، آورد. نجار، هم روی
صندوق پرید و آب جوش را از روى جداره های صندوق، به روی شير ريخت. شير از سوزش و
ترس خودش را به در و دیوار صندوق کوبید تا صندوق شکست. امّا نجار باز هم دست از سر
او برنداشت. کلون را برداشت و تا شیر بفهمد از کدام سو باید فرار کند، چندین ضربه
محکمه به سر و روی شیر کوبید. شیر، غرش کنان و ترسان پا به فرار گذاشت.
القصه؛ شیر همین
طور فرار می کرد تا اینکه به چند شیر دیگر رسید. آنها وقتی سلطان خود را با سر و
روی زخمی و آشفته دیدند، ماجرا را پرسیدند.
شير که پشمهايش ريخته
و بدنش سوخته بود، ماجرا را شرح داد اما برای اینکه دوستانش او را ملامت نکنند تا
توانست از هیبت و زیرکی آدمیزاد تعریف کرد. بقیه شيرها هم عصبانى شدند و گفتند:
با ما
بیا و آدمیزاد را به ما نشان بده تا به او بفهمانیم جسارت به سلطان حیوانات چه
مجازاتی دارد.
شير سوخته، اول
نپذیرفت اما وقتی اصرار بقيهٔ شيرها را دید
امیدوار شد بتواند روی آدمیزاد را کم کند. بنابراین جلو افتاد و بقیه شیرها هم به
دنبالش به راه افتادند. گله شیرها آمدند و آمدند تا به نزدیکی خانه نجار رسیدند. نجار
وقتی این صحنه را دید ترسيد و برای نجات جان خود به روی درخت رفت. شيرها، زیر درخت
حلقه زدند. نجار هم همان بالا ماند تا شاید شیرها خسته شوند و بروند. ساعتی گذشت
تا اینکه گرسنگی و خستگی به سراغ شیرها آمد. اما با خود گفتند که اگر آدمیزاد را
مجازات نکنند، دیگر نزد بقیه حیوانات آبرویی ندارند. شير سوخته گفت:
بهتر است
شما روى پشت من برويد تا دستتان به او برسد.
شيرها یک به یک روى
کول شير سوخته رفتند و نزدیک بود پنجه آخرين
شير، به آدمیزاد برسد. نجّار ناگهان داد زد:
ماهرو!
کِلِنو! جوشو!
شیر سوخته تا این
صدا را از دهان نجار شنید یاد صحنه آب جوش و ضربه های کلون افتاد و از ترس پا به
فرار گذاشت. بقیه شیرها هم روی زومین افتادند و دست و پايشان مجروح شد و لنگان
لنگان دنبال شیر سوخته رفتند. وقتی به او رسیدند پرسیدند:
چرا فرار
کردي و با فرارت ما را چلاق کردی؟ مگر آدمیزاد چه گفت؟!
شير سوخته گفت:
او همان
چیزی را گفت که بعد مرا به اين روز انداخت.
پی نوشت:
این داستان در جلد هشتم «فرهنگ افسانههاى مردم ايران»
اثر على اشرف درويشيان و رضا خندان مهابادي(نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰) به
اندک تفاوت هایی درج شده است.
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۲ ساعت 13:59 توسط M (مشاور حصارنا)
|