قصه هاي عامينه حصار خروان (6) قوز بالا قوز
قصه هاي عاميانه حصار خروان (6)
قوز بالا قوز
يكي بود، يكي نبود.قوز بالا قوز
در روزگار قديم ارباب پير و كمر خميده و بداخلاقي بود كه نوكر پير و كمر خميده و صبوري داشت. هرچه اين نوكر صبور و زحمتكش بود، ارباب تندخو و مستكبر بود. تا ميتوانست به نوكر خود دستور ميداد و از او كار مي كشيد اما از بس خسيس بود تنها به اندازه بخور و نمير به او غذا ميداد.
القصه يك روز سرد زمستاني، بهانهگيريهاي ارباب، اوج گرفت. از صبح داد تا عصر فرياد ميكرد و ميگفت:
«نوكر! چرا گاوها را كم دوشيدهاي؟! ... چرا الاغها اين قدر سر و صدا ميكنند؟! لابد به آنها آب كافي ندادهاي! ... چرا گربه را نراندهاي كه يكي از جوجهها را خورده است. چرا؟!...»
خلاصه غروب هم كه شد، بداخلاقيهاي ارباب تمام نشد و سرانجام هم او را از خانهاش بيرون كرد و گفت:
«ديگر پير و خرف شدهاي و نميتواني كار كني. فقط نان زيادي ميخوري. برو از خانهام بيرون. فردا يك نوكر جوان استخدام ميكنم.»
پير كمر خميده، چارهاي نداشت جز اينكه خانه ارباب را ترك كند. اما حالا اين وقت زمستان و در اين هواي سرد بايد كجا ميرفت! هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. پير مرد، حيران و سرگردان در كوچهها قدم ميزد تا شايد آشنائي پيدا شود و او را به خانهاش تعارف كند. اما از سرماي هوا، سگ هم در كوچه پرسه نميزد. همينطور در كوچهها قدم ميزد تا لااقل از سرما نميرد. از جور ارباب و تنگناي روزگار ناله ميكرد و از تنهايي با خدا در دل ميكرد. گرسنگي هم كم كم به سراغش آمد و در اين زمستان سرد، جز غصه چيزي براي خوردن نمىيافت.
همين طور كه در كوچهها قدم ميزد، گذرش به حمام افتاد. با خود گفت:
«وارد تون حمام ميشوم و خودم را لاي خاكستر گرم پنهان ميكنم تا لااقل از سرما نميرم. تا صبح بشود و آشنائي به حمام بيايد، خدا كريم است.»
پيرمرد در ميان خاكسترها خفته بود كه نيمه شب، با صداي هلهله و شادي از خواب برخواست.
در نبود انسانها در فضاي حمام، جمعيت «پريان» بساط شادي و سرور به راه انداخته بودند. يك طرف دختر شاه پريان بر تختي از گوهرهاي درخشان نشسته بود و در طرف ديگر جواني كه به نظر مي رسيد داماد است، با دسته گلي به سوي او ميرفت. در صدر مجلس هم پادشاه پريان نشسته بود. شاه پريان، ناگهان چشمش به نوكر پير افتاد و با عصبانيت داد زد:
«مگر قرار نبود مجلس خالي از اغيار باشد. اين ديگر كيست؟!»
چند نفر از پريان كه تازه متوجه حضور پيرمرد شده بودند، پيش دويدند تا حضور پيرمرد را توجيه كنند. ترس وجود نوكر پير را فرا گرفت. وقعا در بد شرايطي گير كرده بود. حالا شاه پريان چه دستوري درباره او صادر مي كرد؟ واقعاًهم با بد وضعي در اين مجلس با شكوه گرفتار شده بود. با آن لباس مندرس و سر و صورتي كه از لوليدن در ميان خاكستر سياه شده بود. به فكر فرو رفت كه حالا با اين وضع در ميان اين مجلس عروسي چه كند!؟ ناگهان تصميم گرفت خود را «حاجي فيروز» جا بزند.
برخواست و يك لگن مسي را به جاي دايره به دست گرفت و با كوبيدن آن كمي آواز خواند و رو به شاه پريان گفت:
«قربان! نوكر شما براي مجلس گرم كردن به خدمت رسيدهاست!»
بعد با طنز و شوخي حسابي مجلس را به خنده و شوخى گرم كرد. سحرگاهان، وقتي جشن و سرور رو به پايان بود، شاه پريان گفت:
«اى آدمىزاد! از من هديهاي بخواه»
نوكر پير از گوژِ پشت خود شكايت كرد و گفت:
«كاش گوژ نداشتم و مثل روزگار جواني با چابكي ميتوانستم كار كنم.»
پادشاه پريان دستور داد فورا گوژ او را برداشتند. سپس مقداري هم شيريني و نقل و نبات و كمي هم طلا و جواهرات به او دادند. بعد هم همه پريان غيب شدند.
صبح كه شد همه مردم نوكر پير را ديدند كه ديگر گوژپشت نيست و شاد و خندان از حمام بيرون ميآيد. وقتي خبر به گوش ارباب كمر خميده رسيد، نوكرش را احضار كرد و ماجرا را از او پرسيد. ارباب با اينكه از مال و منال دنيا چيزي كم نداشت، هوس كرد مثل نوكرش، كمر راست كند و شايد هم به ثروتي بادآورده دست يابد. بنابراين شب همان روز با يك دايره زنگي، راهي حمام شد. بعد كمي خود را با ذغال و خاكستر كثيف و سياه كرد و منتظر ماند. چيزي نگذشته بود كه سر و كله جمعيت پريان پيدا شود. ارباب كمر خميده فورا وسط جمعيت دويد و با دايره زنگي شروع كرد به آواز خواندن و مسخره بازي. شاه پريان، كه بر خلاف شب قبل لباس سياه پوشيده بود و چشمانش از غصه خون ميباريد با عصبانيت شديدي داد، زد:
مگر قرار نبود مجلس خالي از اغيار باشد. اين آدميزاد از كجا پيدا شد؟!
ارباب پير، با خودشيريني جواب داد:
قربان براي عرض تبريك و مجلس گرم كني آمدهام.
بعد هم بدون اينكه منتظر جوابي از طرف شاه پريان باشد رقص و پايكوبي پرداخت. ناگهان تعدادي از پريان به اشاره شاه خود او را گرفتند و دست و پا و دهانش را بستند تا آرام بگيرد. بعد هم شاه پريان با لحني توبيخ آميز گفت:
مردك! مجلس عزا را چه به دلقك. مگر نميبيني در عزاي دامادم سوگواريم!
بعد هم دستور داد، گوژِ نوكر پير را بر روي كمر خميده ارباب پير بگذارند و او را از حمام بيرون بيندازند. صبحگاهان مردم ديدند، ارباب پير، «گوژ بالاي گوژ» كنار حمام افتاده است.
پي نوشت:
اين قصه با اندكي تفاوت در منابع ديگر آمده است. از جمله اين منابع ميتوانيد به «فرهنگ افسانههاى مردم ايران» اثر علىاشرف درويشيان و رضا خندان (مهابادي)، جلد دهم. نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ مراجعه كنيد.
+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 14:22 توسط M (مشاور حصارنا)
|