قصه های عامیانه حصارخروان(10) : مشکل من مشکل تو
بنام خداوند جان خرد
روزي روزگاری در یک باغی چند حیوان باهم زندگی می کردند.
یکی از این روزها صاحبخانه درباغ تله موش کار گذاشت وموش موضوع را به دوستان اطلاع داد تا دوستان باهم یک فکرو چاره ای پیدا کنند و دوستان گفتند این مشکل توست و به ما ربطی ندارد .
بر حسب اتفاق مار در تله موش گیر افتاد وپای زن صاحبخانه را گزید و مرد صاحبخانه مار را كشت واز مرغ برایش سوپ درست کرد و ازگاو برای ترحیم زن در ختم آن طعام داد و خلاصه موش در این مدت از یک سوراخ به تمام این موضوعاتی که به دیکران ربطی نداشت نکاه میکرد .
یکی از این روزها صاحبخانه درباغ تله موش کار گذاشت وموش موضوع را به دوستان اطلاع داد تا دوستان باهم یک فکرو چاره ای پیدا کنند و دوستان گفتند این مشکل توست و به ما ربطی ندارد .
بر حسب اتفاق مار در تله موش گیر افتاد وپای زن صاحبخانه را گزید و مرد صاحبخانه مار را كشت واز مرغ برایش سوپ درست کرد و ازگاو برای ترحیم زن در ختم آن طعام داد و خلاصه موش در این مدت از یک سوراخ به تمام این موضوعاتی که به دیکران ربطی نداشت نکاه میکرد .
فرستنده : محمدامین
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۲ ساعت 9:50 توسط S (مديريت حصارنا)
|