آغاز پادشاهي با يك پوست گاو

 

يكي بود، يك نبود.

در روزگاران قديم، مرد مرموز و جنگجويي به نام حسن صباح زندگي مي‌كرد كه از يمن راهي الموت شد و با ساختن قلعه‌هاي بزرگ، در كوه‌هاي الموت پادشاه كوهستان‌ها شد.

او اولين قلعه را در گازرخان درست كرد. او براي آغاز پادشاهي خود، از راه دين‌داري و پارسائي وارد شد.

وقتی حسن صباح وارد روستاي «گازرخان الموت» شد زاهد و عبادت بسيار او مردم ساده دل را به او متمايل كرد. او از دار دنيا تنها يك دست لباس و يك پوست گاو داشت كه آن را مثل سجاده بر زمين مي گستراند و بر روي آن عبادت مي‌كرد. وقتي هم مي‌خواست بخوابد آن را مثل يك لحاف بر سر خود مي‌كشيد تا گَرم شود.

مردم گازرخان براي تقدير از عبادت و پارسايي او تصميم گرفتند به او هديه‌اي بدهند. براي همين پيش او رفتند و گفتند كه قطعه زميني را براي او در نظر گرفته‌اند تا در آن براي خود باغچه‌اي بسازد و با كشت و زرع در آن گذران زندگي كند.

اما حسن صباح اين هديه را نپذيرفت و از گفت:

من مردي زاهد هستم و دنيا را ترك كرده‌ام. نياز به ملك و باغ ندارم.

وقتي اين خبر به گوش اهالي ديگر روستاها رسيد آنان نيز به گازرخان آمدند تا سيماي اين مرد پارسا را از نزديك ببينند. در حضور اجتماع بزرگ مردم روستاهاي الموت بازهم، اهداي قطعه زميني به او مطرح شد و حسن صباح بازهم آن را نپذيرفت. سرانجام با اصرار مكرر مردم، او گفت:

من مردي پارسا هستم و نيازي به ملك و باغ ندارم. اما حالا كه شما اصرار مي‌كنيد يك قطعه زمين به اندازه همين پوست گاوي كه سجاده من است را از شما مي‌گيرم. همين قدر زمين براي درست كردن مزرعه يا باغچه و گذران زندگي من بس است.  اما براي قبول اين هديه سه شرط دارم.

مردم روستاهاي الموت شرايط او را پذيرفتند زيرا با مشاهده دين‌داري او مطمئن بودند كه حسن صباح شرط بدي براي آنها تعيين نخواهد كرد. سپس حسن صباح گفت:

شرط اولم اين است كه همين امروز براي زمين قولنامه‌اي بنويسيد و همه بزرگان روستاهاي الموت كه اينجا حاضرند آن را امضا كنند. مبادا بعداً عده‌اي بگويند حسن صباح از روستائيان الموت، زميني را به زور گرفته است.

شرط دوم اين است كه جاي زمين را خودم مشخص كنم.

و شرط سوم اين است كه براي تعيين جاي آن يك هفته به من وقت بدهيد.

مردم شرايط او را قبول كردند و خودشان براي اين زمين اهدايي قولنامه نوشتند. بعد هم براي ابراز محبت به او هركس كه قولنامه را مهر و امضا مي‌كرد كنار مهر و نام خود مي نوشت؛

اين قطعه زمين را از مزرعه من انتخاب كنيد تا زمين من به قدوم مبارك شما متبرك گردد.

القصه همه مردم، قولنامه را امضا كردند و در كنار امضاي خود تا توانستند به او عرض ارادت نمودند.

وقتي مردم با حسن صباح خداحافظي كردند و رفتند او يك هفته وقت صرف كرد و مشغول بريدن پوست گاو شد و آن‌ را مانند يك نخ نازك به طريقی بريد که چون آن را گشود و گستراند تمام روستاهاي الموت را در بر گرفت!

پس از يك هفته اهالي الموت ديدند، با دست خود، قولنامه نوشته و املاك خود را به او تقديم كرده‌اند و خود رعيت او شده‌اند! از اينجا بود كه چاره‌اي نداشتند جر اينكه پادشاهي او بر روستاهاي خود را بپذيرند.