قصه‌هاي عاميانه حصار خروان(3)پِستوقَك يكي بود، يكي نبود. زن و شوهر پيري بودند كه بعد از سالها انتظار و در روزگار كهنسالي، صاحب فرزندي يكي يك دانه شدند. آنها كه عمري را در انتظار فرزند سپري كرده بودند، آن‌قدر پسر دلبندشان را دوست داشتند كه نه مي‌توانستند چشم از او بر دارند و نه مي‌خواستند چشم هر كسي به او بيفتد، مبادا به او چشم زخمي برسد. همسايگان وقتي مي‌ديدند كه اين بچه بيش از حد در پستوخانه نگهداري مي‌شود او را «پستوقك» لقب دادند. پدر و مادر پستوقك، با وجود فقر و نداري، براي او بهترين اسباب بازي‌ها را تهيه مي‌كردند و تمام توان خود را به كار مي‌بردند كه او در راحت و آسودگي زندگي كند. همسايگان، آنها را نصيحت مي‌كردند كه مراقبت زيادي از بچه موجب مي‌شود، دست و پا چلفتي بار بيايد. بچه بايد بتواند سرپاي خودش بايستد با سرد و گرم روزگار آشنا شود تا بتواند گليم خودش را از آب بيرون بكشد. در غير اين صورت اين پدر و مادر پير كه پايشان لب گور بود، اگر از دست بروند. پستوقك چگونه بايد روزگار بگذراند!؟  از قضا با وجود آنكه پدر و مادر پستوقك، زيادي مراقب او بودند او خيلي هم لوس و بچه ننه نبود. زرنگ و باهوش بود و سخنان حكمت‌آميز همسايه‌ها را خوب درك مي‌كرد و مي‌فهيمد كه بايد آداب زندگي كردن را خوب ياد بگيرد. پستوقك از اينكه مدام مراقبش باشند، ناراحت بود و سعي مي‌كرد به هر بهانه‌اي كه شده، توانائي هاي خود را اثبات كند. در مقابل پسران همسال او، مثل برادران حضرت يوسف، به پستوقك حسادت مي‌‌كردند. اولاً‌ مي‌ديدند نه تنها خودشان از آن هم توجه و اسباب بازي كه پدر و مادر پستوقك تهيه مي‌كنند، نصيبي ندارند، بلكه بايد هر روز سخت كار كنند. بايد به مزرعه بروند و در كار كشت و زرع، به پدران خود كمك كنند. بايد وقتي از مزرعه بر مي‌گردند براي زمستان هيزم بياورند. غروب هم كه به خانه مي‌رسند بايد علوفه‌اي به حيوانات بدهند. گاوها را بدوشند. آبي از سر قنات بياورند و شب هم زود بخوابند كه فردا روز از نو و روزي از نو! آنها هر چه به پدر و مادر خود مي‌گفتند: «مگر ما چه چيزي از پستوقك كم داريم كه او همه چيز دارد و اين همه ناز و نوازش مي بيند و ما از كودكي خود جز حمالي و كار، نصيبي نداريم.»           و پاسخ مي شنيدند: «پستوقك، يكي يك دانه است. محبتي كه ما بايد بين ده تا بچه تقسيم كنيم، پدر و مادر او پاي يك نفر مي ريزند. در عوض شما هر كدام چندتا خواهر و برادر داريد و بازو به بازوي هم زندگي مي‌كنيد. اما پستوقك، بعد از پدر و مادرش جز خدا كسي را ندارد.» اما پسران همسال او، گوششان به اين حرف‌ها بدهكار نبود. هر روز صبح كه به مزرعه مي‌رفتند، با ياد پستوقك كه در رختخواب گرم و نرم خوابيده است، خانه خود را ترك مي‌كردند و هر غروب كه برمي‌گشتند، با كينه‌اي شعله‌ور نسبت به پستوقك وارد  خانه خود مي‌شدند. القصه آنها هم مثل برادران حضرت يوسف تصميم گرفتند هر طوري شده بلايي بر سر پستوقك بياورند. با يكديگر قرار گذاشتند به بهانه‌اي پستوقك را به صحرا ببرند و به قول خودشان از شرِّ او خلاص شوند. يكي از آنها گفت: «يعني پستوقك را بكشيم! جواب خدا را چه بدهيم؟!» ديگري جواب داد: «نه بابا! اين بچه آن‌قدر دست و پا چلفتي است كه توي صحرا رهايش كنيم، از ترس جان مي‌دهد. اگر هم جان ندهد، ديوهاي پير، سراغش مي‌آيند و جگرش را مي‌خورند تا جوان شوند!» آنها براي اجراي نقشه خود، هر روز صبح به در خانه پستوقك مي‌آمدند و او را تشويق مي‌كردند كه با آنها به صحرا برود. او هم دلش مي‌خواست با آنها همراهي كند اما پدر و مادر پيرش مانع مي‌شدند. نهايتاً با اصرار پستوقك، پدر و مادرش هم رضايت دادند. اما هنوز در دل خود نگران بودند. همسالان، قول دادند حسابي مراقب او باشند. ولي وقتي از خانه دور شدند، وعده خود را فراموش كردند و زبان به ملامت و سرزنش گشودند و پستوقك را بچه‌اي بي عرضه و دست و پا چلفتي ناميدند كه چون يكي و يكدانه است هيچ كاري بلد نيست و سر بار پدر و مادر پير خودش است. آن روز آنها بايد از صحرا هيزم مي‌آوردند. هر يك طناب و تبري برداشته بودند و از قضا، به پستوقك نگفته بودند كه ابزار لازم را با خود بياورد. آنان در راه، مدام از مهارت و تجربه‌ خود حرف زدند و با تحقير پستوقك مي‌گفتند: «بايد به ما التماس كني تا برايت هيزم جمع كنيم.» اين حرف‌ها پستوقك را وادار كرد در دفاع از خود، بگويد: «اصلا هم التماس تني كنم و با دست خالي و بدون كمك شما بيشتر از شما هيزم جمع مي‌كنم.» از آنجايي كه آنها در كار خود مهارت داشتند به سرعت، با تبر، هيزم‌هاي خود را جمع كردند و راه برگشت را در پيش گرفتند. بعد هم به پستوقك گفتند: «ديدي خيلي بي‌عرضه هستي! حالا عيبي ندارد. بيا برويم كه هوا تاريك مي‌شود.»   پستوقك كه حسابي غيرتي شده بود، گفت: «من با شما نمي‌آيم. آن‌قدر اينجا مي‌مانم تا بار هيزم خود را جمع كنم.» آنها، در ظاهر بازهم اصرار كردند اما پستوقك با آنها همراه نشد. بنابراين خوشحال و شاد و خندان از اجراي خوب نقشه خود، به راه افتادند و بازگشتند. بعد هم براي اينكه وقت بگذرد، بدون اينكه به پدر و مادر پستوقك ماجرا را خبر بدهند به خانه خود رفتند. هنگامي كه هوا خوب تاريك شد، پدر و مادر پستوقك احوال او را جويا شدند. اما بچه‌ها با لحني طلب‌كارانه گفتند: «اين هم بچه‌است كه شما تربيت كرده‌ايد! هم بي‌عرضه، هم خيلي پر ادعا و هم خيلي يك دنده. هيزم كه بلد نبود جمع كند. بعد هم مي‌خواست بيشتر از ما هيزم جمع كند. هرچه به او گفتيم، بيا برويم كه هوا تاريك مي شود، به خرجش نرفت كه نرفت. گفت تا بيشتر از شما هيزم جمع نكند بر نمي گردد!»    پدر و مادر پير، ناگزير، اشك در چشم و فانوس به دست، راه صحرا را در پيش گرفتند تا فرزند دلبند خود را پيدا كنند. اما بشنويد از پستوقك كه وقتي هوا تاريك شد، هنوز به قدر كافي هيزم جمع نكرده بود. سر شب بود كه بوي كودك، به مشام يك جفت ديو پير و گرسنه رسيد. ديوها، مدتها بود كه هوس «جگر كودك» به سرشان زده بود، آنها، شنيده بودند كه اگر جگر كودكي خوابيده را از سينه در آوردند و نوش جان كنند، جوان مي‌شوند. القصه، ديواهاي پير، فوراً در شمايل زن و شوهري جوان جلوي او ظاهر شدند و احوال او را پرسيدند. پستوقك گفت: «مي‌بينيد كه؛ دارم هيزم جمع مي‌كنم. بايد دو برابر بقيه بچه‌هاي همسالم هيزم جمع كنم اما تبر هم ندارم.» ديوهاي انسان‌نما، به سرعت يك بار بزرگ هيزم براي او جمع كردند. يكي از آنها هيزم‌ها را بر دوش گرفت و ديگري دست پستوقك را گرفت و به او به راه افتادند. اما به جاي اينكه او را به خانه ببرند، راه خانه خود را در پيش گرفتند. پستوقك گفت:   «اينجا كجاست؟!» ديوها گفتند: «اينجا خانه ماست. شب تاريك بود و راه خانه تو را پيدا نمي كرديم. امشب را خانه ما بخواب، صبح فردا برو به خانه‌ات.» پستوقك گفت: «اما من گرسنه‌ام. تا شام نخورم، خوابم نمي‌برد.» يكي از ديوها فوراً براي او كبابي از گوشت بره حاضر كرد و گفت: «بخور و بخواب» پستوقك گفت: «امشب چه شبي است؟» ديوها گفتند: «شب جمعه است؟! چطور مگر؟!» پستوقك گفت: «من شب جمعه‌ها، فقط حلوا مي خورم. آخر مادرم براي خيرات و به ياد اموات، حلوا مي‌پزد. شب‌هاي جمعه تا حلوا نخورم خوابم نمي‌برد!» يكي از ديوها، فوراً حلواي خوشمزه‌اي تهيه كرد و گفت: «بخور و بخواب» در ميان انتظار ديوها، پستوقك با آرامش و شمرده شمرده، حلوايش را خورد. اما نخوابيد و وقتي ديوها سوال كردند چرا نمي‌خوابي؟ گفت: «از غصه پدر و مادرم خوابم، نمي‌برد.» ديوها پرسيدند: «شام هم كه خوردي! ديگر چرا غصه‌ آنها را مي‌خوري؟ بخواب!» پستوقك گفت: «آنها عمرشان در آرزوي داشتن فرزند گذشت. حالا كه پير شده‌اند فقير و تنگدست هستند. من هم خيلي مانده است تا بزرگ شوم و عصاي دست آنها باشم. اگر آنها مال و منالي داشتند من غُصّه‌اي نداشتم.» ديوها فوراً يك گلِّه بزرگ از شتر و گوسفند حاضر كردند و گفتند: «اين گله براي پدر و مادرت! صبح آنها را بردار و ببر. اما الان بايد بخوابي!» پستوقك بازهم گفت: «اما، من تا با اسباب بازي‌هايم بازي نكنم، خوابم نمي‌برد.» ديوها فوراً براي او انبوهي از اسباب‌بازي تهيه كردند و گفتند: «زود بازي را تمام كن و بخواب!» پستوقك ساعاتي بازي كرد اما بازهم نخوابيد. وقتي ديوها سوال كردند چرا نمي‌خوابي؟ گفت: «من كودكي يكي- يكدانه هستم. تا پدر و مادرم مرا نوازش نكنند، نمي خوابم.» ديوها فوراً در دو طرف او نشستند و مشغول نوازش او شدند. اما پستوقك بازهم نخوابيد و گفت: «من با قصه، به خواب مي‌روم. تا پدر و مادرم برايم قصه تعريف نكنند، من خوابم نمي‌برد.» ديوها يك به يك قصه‌هايي از شاهنامه را براي او تعريف كردند. اما پستوقك بازهم نخوابيد و گفت: «شما قصه‌هاي شاهنامه را خوب تعريف مي‌كنيد. خيلي هم لذت بردم. اما قبلا اين قصه‌ها را نشيده بودم. پدرم بعد از قصه‌هاي شاهنامه، برايم قصه‌هاي هزار و يك شب را تعريف مي‌كرد.» يكي از ديوها، فوراً كتاب قصه‌هاي هزار و يك شب را آورد و شروع به خواندن آن كرد و منتظر ماند تا پستوقك بخوابد. اما پستوقك نخوابيد و صبح شد و ناگزير ديوها از ديده‌ها پنهان شدند. سحرگاهان، پستوقك بار هيزمش را بر يك شتر سوار كرد و اسباب‌بازي‌هايش را بر شتر ديگر و خودش هم سوار بر شتري ديگر، بقيه شترها را هم قطار كرد و گوسفندها را پيش انداخت و به سوي خانه به راه افتاد. وقتي به خانه رسيد پدر و مادر پيرش را ديد كه جلوي در خانه به انتظار او نشسته بودند. خبر بازگشت پستوقك با انوبهي از اسباب بازي، يك قطار شتر و يك گله گوسفند به گوش همسالانش رسيد. آنان از اينكه پستوقك را در آن بيابان رها كرده بودند و خود از اين همه نعمت محروم مانده بودند پشيمان شدند. روز بعد آنها نيز بي‌آنكه پستوقك را با خود ببرند راهي صحرا شدند و شب در صحرا ماندند تا زن و شوهر مهربان آنها را هم به خانه خود ببرند، شايد از آنچه به پستوقك داده بودند چيزي هم گير آنان بيايد. هوا كه تاريك شد، بوي كودكان، به مشام ديوهاي پير و گرسنه رسيد. اين بار ديوها، كه از زيركي پستوقك كلافه شده بودند، همه امكانات را مهيا كردند تا ديگر شب به صبح نرسيده، كودكان را بخوابانند و با خوردن جگر آنها جواني خود را باز يابند. بعد فوراً در شمايل زن و شوهري جوان به سراغ همسالان پستوقك آمدند. فوراً براي آنها هيزم زيادي جمع‌ كردند. فوراً آنها را به خانه بردند و از كباب و حلوا و همه غذاها و اسباب‌بازي‌هايي كه كودكان دوست دارند جلوي آنها گذاشتند. گله‌اي از شتر و گوسفند هم رديف كردند و انواع كتابهاي قصه را هم جمع كردند تا بالاخره يكي از كودكان را بخوابانند و سينه آنها را بشكافند. همسالان پستوقك هم وقتي اين همه غذاي خوشمزه را ديدند در خوردن كوتاهي نكردند. شكمي از عزا درآوردند و آن‌قدر خوردند كه ديگر نيازي به شنيدن قصه نبود. فوراً همگي به خواب رفتند و...