قصههاي عاميانه حصار خروان (9) ما بكاريم ديگران بخورند
ما بكاريم ديگران بخورند
يكي بود يكي نبود.
روزی گذر پادشاهي به باغي رسيد و ديد پیر مردی قد خميده در آن نهال ميكارد. پادشاه، تعجب کرد و دستور داد او را حاضر کردند. سپس به پيرمرد گفت:
با اين قد خميده و سن زياد، تو كه معلوم نيست فردا زنده بماني، چه اميدي به درخت كاري داري؟! اصلاً اين درخت به ثمر برسد، مگر زنده هستي تا از ميوه آن بخوري؟!
پیر مرد گفت:
دیگران کاشتند ما خوردیم. ما هم بکاریم تا دیگران بخورند.
پادشاه از اين سخن پيرمرد خوشنود شد و دستور داد به او هديهاي نيكو بدهند.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۲ ساعت 9:41 توسط M (مشاور حصارنا)
|