ما بكاريم ديگران بخورند

يكي بود يكي نبود.

روزی گذر پادشاهي به باغي رسيد و ديد پیر مردی قد خميده در آن نهال مي‌كارد. پادشاه، تعجب کرد و دستور داد او را حاضر کردند. سپس به پيرمرد گفت:

با اين قد خميده و سن زياد، تو كه معلوم نيست فردا زنده بماني، چه اميدي به درخت كاري داري؟! اصلاً اين درخت به ثمر برسد، مگر زنده هستي تا از ميوه آن بخوري؟!

پیر مرد گفت:

دیگران کاشتند ما خوردیم. ما هم بکاریم تا دیگران بخورند.

پادشاه از اين سخن پيرمرد خوشنود شد و دستور داد به او هديه‌اي نيكو بدهند.