چِيچَك و پيرزن

يكي بود، يكي نبود.
در زمان‌هاي قديم، پيرزني بود كه از دار دنيا فقط يك خانه داشت. تك و تنها در خانه خود زندگي مي‌كرد و تنها دلخوشي او باغچه‌اي بود كه پرندگان در آن جست و خيز مي‌كردند و سحرگاهان او را با جيك جيك مستانه، از خواب بيدار مي‌كردند.  
يك روز صبح يك چِيچَك  در باغچه‌ او مشغول بازي بود كه خاري به پايش فرو رفت. عرچه سعي كرد با نوكش، خار را درآورد نشد كه نشد.

القصه لنگ لنگان، سراغ پيرزن آمد و و با التماس از او خواست خار پايش را درآورد. پيرزن كه گفت:
-    من كه خيلي پيرم و ديگر چشمانم سو ندارد تا خار را ببينم و در آورم.
چيچگ گفت:
-    چه جوري چشمانت دوباره سو مي‌گيرند تا بتواني خار پاي مرا درآوري؟
پيرزن گفت:
-    من خيلي وقت است كه شير نخورده‌ام. اگر شير گاو بخورم، چشمانم سو مي‌گيرد و مي توانم خار پايت را درآورم.

چيچك لنگ لنگان به طويله گاوي رفت و و با التماس به او گفت:
-     گاو! به من شير بده تا من آن را به پيرزن بدهم تا او بخورد و چشمانش سو بگيرد و بتواند خار پاي مرا درآورد.
گاو گفت:
-    من خيلي وقت است كه علف خوبي نخورده‌‌ام و شيرم خشك شده است. برو سراغ دشت و برايم علف بياور تا شيرم دوباره بجوشد و به تو شير بدهم.

چيچك لنگ لنگان سراغ دشت رفت و با التماس گفت:
-     كمي به من علف بده تا به گاو بدهم تا شير او بجوشد و به من شير بدهد تا من آن را به پيرزن بدهم تا بخورد و چشمان او سو بگيرد و بتواند خار پاي مرا درآورد.
دشت گفت:
-    من مدتهاست آب نخورده‌ام كه بتوانم علف بدهم. برو از جو، بخواه به من آب برساند تا من سر سبز شوم و به تو علف بدهم.

چيچك لنگ لنگان، سراغ جو رفت و با التماس گفت:
-    جو! به من آب بده تا به دشت برسانم و دشت به من علف بدهد تا به گاو بدهم تا شير او بجوشد و به من شير بدهد تا من آن را به پيرزن بدهم تا بخورد و چشمانش سو بگيرد و بتواند خار پاي مرا درآورد.
جو گفت:
-    من كه تا ابر نبارد نمي توانم به تو آب بدهم. برو به ابر بگو ببار تا من به تو آب بدهم.

چيچك رو به ابر كرد و با التماس گفت:
-    ابر! ببار تا جو به من آب بدهد تا من آب را به دشت برسانم و دشت به من علف بدهد تا آن را به گاو بدهم تا شير او بجوشد و به من شير بدهد تا من آن را به پيرزن بدهم تا بخورد و چشمانش سو بگيرد و بتواند خار پاي مرا درآورد.
ابر گفت:
-    من كه به دست خودم نمي بارم. بايد از خدا بخواهي تا به من امر كند و من ببارم.

چيچك كه ديگر حسابي خسته شده بود از شدت درد، رو به آسمان كرد و با التماس گفت:
-    خدايا! به ابر دستور بده ببارد تا جو به من آب بدهد تا من آب را به دشت برسانم و دشت به من علف بدهد تا آن را به گاو بدهم تا شير او بجوشد و به من شير بدهد و من آن را به پيرزن بدهم تا بخورد و چشمانش سو بگيرد و بتواند خار پاي مرا درآورد.
وقتي صداي التماس چيچك بلند شد، صداي رعد و برق هم درآمد و ابر فهميد كه بايد ببارد.

ابر ناگهان باريد و جو را پر از آب كرد. چيچك، همراه با آب جو، سراغ دشت رفت و منتظر شد تا دشت سيراب شود. بعد دشت هم به او علف داد. او علف‌ را برداشت و به طويله برد. گاو هم علف را خورد و شيرش جوشيدن گرفت و به او شير داد.
چيچك، شير را برداشت و سراغ پير زن آمد. پيرزن هم آن را خورد و چشمانش دوباره سو گرفت. بعد هم خار را از پاي چيچك درآورد.

از آن موقع به بعد، هر روز صبح، چيچك از خدا مي‌خواست ابر به موقع ببارد تا دشت سيراب شود و گاو گرسنه نماند و پيرزن شير داشته باشد تا چشمانش بي‌سو نماند.