مهمان‌نوازي «رعيت» و «بازرگان»   يكي بود، يكي نبود. در روزگاران قديم، يك رعيت ساده بود كه با اهل و عيالش در حصار خروان زندگي مي‌كرد و با كشت و زرع روزگار مي‌گذراند. او گهگاه به قزوين مي‌رفت و از بازرگاني كه با او رفيق شده بود، پارچه و كفش مي‌خريد و براي زن و فرزند خود مي‌آورد. بازرگان براي اينكه رعيت، بازهم براي خريد سراغ او برود با او احوالپرسي گرمي مي‌كرد و هربار كه او را مي‌ديد مي‌گفت؛ «چرا تنها به شهر آمدي، اهل و عيال را هم بياور. شام و ناهاري مهمان ما باش.» رعيت، هم براي اينكه رفاقتش با بازرگان گرم‌تر شود هربار كه براي خريد به شهر مي‌رفت، مقداري هم تخم مرغ، شير، ماست و پنير براي او مي‌برد. بازرگان هم هر بار با اصرار بيشتري او را به خانه خانواده خود دعوت مي‌كرد. القصه، روزي به زن و بچه‌اش گفت: «فردا همگي باهم به شهر مي‌رويم و مهمان بازرگان مي‌شويم. او ما را بارها به خانه خود دعوت كرده است. لابد مي‌خواهد در مقابل اين همه ماست و پنيري كه براي او برده‌ايم،  از ما به خوبي پذيرائي كند.» رعيت صبح روز بعد، با زن و فرزندش، به حجره بازرگان رسيد و به او گفت: «جناب بازرگان بالاخره به دعوت جواب دادم و اين دفعه با خانواده‌ام آمدم كه هم اهل و عيالم، شهر را از نزديك ببينند و هم ناهار مهمان شما باشيم.» بازرگان كه فكر نمي‌كرد، رعيت تعارف‌هاي مكررش را جدي‌ بگيرد وقتي او را با همسر و چند فرزندش ديد، تعجب كرد اما به روي خودش نياورد و بازهم خيلي صميمانه با او احوالپرسي كرد. بعد هم گفت: «شما گشتي در بازار بزنيد و حوالي ظهر به حجره من برگرديد تا با هم به خانه برويم.» ظهر كه شد، بازرگان رعيت و خانواده‌اش را به خانه خود برد. اما زنش فقط مقدار كمي «إشكنه» پخته بود. آن‌قدر كه براي خودش و بازرگان كافي باشد. او نمي‌دانست شوهرش مهمان دعوت كرده است. بازرگان وقتي سفره را پهن مي‌كرد به رعيت  و خانواده‌اش، گفت: «چون شما سر زده به مهماني من آمديد، بايد با همين غذاي اندك بسازيم. كمي آب به آن اضافه مي‌كنيم و براي هر لقمه هم يك بار «بسم الله الرحمن الرحيم» مي‌گوييم تا انشاءالله سير  بشويم.» رعيت و خوانده‌اش، غذا را با دلخوري خوردند و چيزي نگفتند. البته رعيت، هم بايد دلخوري خودش را تحمل مي‌كرد هم شرمندگي مقابل زن و بچه‌اش. زيرا به دليل خوش‌باوري و تعارف‌هاي خشك و خاليِ بازرگان، نزد خانواده‌اش هم سرافكنده شده بود. به هر تقدير ناهار اندك را خوردند و بازرگان را به خدا سپردند و راهي روستا شدند. از آن پس، هرگاه كه رعيت گذرش به شهر مي‌افتاد با اصرار بازرگان را به روستا دعوت مي‌كرد. بازرگان كه فهميده بود رعيت، از مهمان‌نوازي او دلخور شده است، از پذيرش تعارف‌هاي او مي‌ترسيد و با خود مي‌گفت: «لابد مي‌خواهد مرا تا ده ببرد و گرسنه برگرداند! و آبرويم را جلوي زنم ببرد.» اما اصرارهاي رعيت تمامي نداشت. هربار كه سراغ بازرگان مي‌رفت، مي‌گفت: «چرا به روستاي ما نمي‌آيي تا يك شام و ناهار مهمان ما باشي. درست است كه ما دهاتي هستيم و مثل بازرگانان زندگي نمي‌كنيم اما در خانه ما، رونق اگر نيست صفا هست. يك روز با عيال محترم تشريف بياوريد و ما را سرافراز كنيد.» بالاخره اصرارهاي رعيت كارگر شد و بازرگان پذيرفت يك روز مهمان رعيت باشد. شب به خانه رفت و به همسرش گفت: «رعيت خيلي اصرار كرد به خانه‌اش برويم. بالاخره هر آمدني رفتني دارد. من هم قبول كردم. شايد هم مي‌خواهد دلخوري خود را جبران كند. چيزي كه عوض دارد گله ندارد. اگر ما را با گرسنگي دادن مجازات نكند، جور ديگري مجازات مي‌كند. من فكري كرده‌ام كه خيلي هم نتواند ما را با گرسنگي دادن آزار بدهد. يك روز نان و پنيري با خود مي‌بريم و در حصار خروان گشت و گذاري مي‌كنيم. اگر رعيت، به خوب از ما پذيراي كرد كه هيچ. اگر نه نان و پنير خودمان را مي‌خوريم و در دشت و صحرا هم گشتي مي زنيم. سفري يك روزه كه هم فال است و هم تماشا.» صبح يك روز بهاري، بازرگان و همسرش راهي حصار خروان شدند. در كنار جاده، پسر نوجوان رعيت را ديدند كه به استقبال آنها آمده بود. به خانه رعيت كه رسيدند ديدند دختران رعيت از روي مهمان نوازي، كوچه را آب و جارو كرده‌اند. بازرگان هنوز به رعيت بد گمان بود، رعيت و همسرش در آستانه در خانه با احوالپرسي گرم به بازرگان و همسرش خوشآمد گفتند. رعيت گوسفند جواني را جلوي پاي آنها قرباني كرد. بازرگان وقتي اين برخورد صميمانه را ديد بيشتر شرمنده  شد. رعيت، با جگر گوسفند صبحانه خوبي ترتيب داد. سپس از گوشت آن كباب خوشمزه اي براي ناهار پخت. بازرگان كه از اين همه مهمان‌نوازي شرمسار شده بود، سعي كرد جوري سر صحبت را باز كند كه پذيرائي ضعيف خود را از رعيت توجيه كرده باشد. براي همين گفت: «الحمدالله به نظر مي‌رسد اوضاع روستائيان از بازرگانان هم بهتر است.» رعيت پاسخي داد كه براي بازرگان درس بزرگ مهمان‌نوازي بود. او  گفت: «الحمدلله روزگار مي‌گذرد! اما پارسال باران كم بود و علوفه كافي براي گله نداشتيم. ناگزير، اوائل زمستان، گوسفنداها را فروختم. فقط همين يك برّه را نگه داشتم. زيرا اميدوار بودم شما دعوتم را بپذيريد و مي‌خواستم حداقل امكانات را براي پذيرائي مناسب در خانه داشته باشم.»[1]   [1] اهالي حصار خروان اصطلاح «تعارف قزويني» را معادل «تعارف شاه عبدالعظيمي» به كار مي‌برند و از باب مباهات و افتخار نسبت به مهمان‌نوازي خود اين قصه را بيان مي كنند.