ماجراي شبهاي تاريک ويلاي رويايي شمال/اتفاقاتي که خاطرهاش از بين نميرود
ماجراي شبهاي تاريک ويلاي رويايي شمال/اتفاقاتي که خاطرهاش از بين نميرود

لبخند می زد به سردی یخ و نگاه می کرد به عمق یک دریا، شاید دریایی پر از غم و اندوه که امروز در وجودش خشکیده بود ، سر صحبت را باز کرد، انگار به دنبال گوشی می گشت تا راز هایش را به او بگوید، گوشی که برای شنیدن آماده باشد.
باهم نشستیم روی یک صندلی که پشتش درخت بود و چمن و آقای باغبان داشت ناز گل هایش را می خرید و رو به رویمان دختران و پسر بچه هایی بودند که تنها دلشوره اشان آن بود که زودتر سوار تاب شوند و بازی کنند.
آری زندگیشان در یک زمین 100 متری خلاصه میشد و بهشت آنان چقدر کوچک بود. دختر نوجوان می خواست نشان دهد جوانی سرزنده و شاداب است و مثل سایرین دنبال علم و تیپ و کلاس . . .
از ابتدا شروع کرد یعنی از زمانی که یادش می آمد، روزی که توی کوچه ها بادختر خاله هایش بازی می کرد و خانه می سوزاند.
می گفت: همه او را فرشته شیطون صدا می زندند از بس که لحظه ای آرام نمی نشست، کلاً خوش بود یک شب نمی شد که از پا در نخوابد.
لالايی مادرش را خیلی دوست داشت و دستان پر مهر پدرش را، چون که هر دوی آنها کلید خوابیدنش بودند صبح ها با بوسه بیدار می شد و با قربان صدقه لباس می پوشید و با خواهش و التماس به مدرسه می رفت در مدرسه هم مگر کسی جرأت می کرد بهش حرف بزند، برای این که پدرش می آمد و مدرسه را بر سر مدیرش خراب می کرد.
خلاصه به قول قدیمی ها پرقو بود که این دختر بر رویش شکل گرفت و بزرگ شد.
سال های مدرسه یک به یک پشت سرهم گذشت و دخترک پا به سن نوجوانی و جوانی گذاشت، کلاس های فوق العاده می رفت و برای خودش دیگر خانمی شده بود با کلی برو و بیا..
تا این جا همه چیز عادی بود و دنیا درست به تیک تاک زندگی سپری می شد ، اما راه کج از موقعی پیدا شد که دختر نوجوان وارد دانشگاه شد ، دوست های جدید و محیطی متفاوت با تمام آنچه که تا به الان تجربه کرده بود.
خودش هم معترف بود که دانشگاه هیچ مشکلی ندارد و آنچه مشکل دارد خود انسان ها هستند. او بر این باور بود که سرنوشت هر انسان دست خود انسان است و اگر بدی و خوبی به آن ها برسد، نتیجه انشاء درست و غلط اول راهشان است که آن را نوشته اند.
خلاصه در این دانشگاه ها هم چند دوست ناباب پیدا می شوند که بتوانند به زندگی این دختر نازک نارنجي نفوذ پیدا کنند.
اولش همه چیز قشنگ بود، همش خنده، همش گردش، همش تفریح ، به قول خودش این خوشی ها مثل یک لباس زیبا بود که روی بدبختی و فلاکت کشیده بودن.
در این گردش و تفریح ها یک پسر جوان خوش تیپ و خوش کلام پیشنهاد ازدواج به دختر جوان داد، این اولین بار بود که دل دختر می لرزید، دوستانش گفتن بی خیال بچه ننه، شانس در خونتونه زده، دیوانه ای اگر بهش پشت پا بزنی، اولش يه مدت با هم در رابطه باشيد بعد اگر دیدید به درد هم می خورید با یکدیگر ازدواج می کنید.
دختر جوان، همان که می آمد بگوید، هر کاری رسم و رسومی و قواعدی دارد، دايه هاي مهربان تر از مادر حرفش را قطع می کردند که این حرفها از مد افتاد دیگر کسی الان اینجوری ازدواج نمی کند، هر کسی عقل و شعور دارد و باید خودش راهش را انتخاب کند.
کم کم موضوع را به پدرش گفت و پدر هم مخالفت نکرد و تنها از دخترش درخواست تا چند روز به او مهلت بدهد، تا در مورد آن تحقيق کند، پدر پس از چند شب دخترش را صدا زد و گفت: اين پسر به دردت نميخورد سريعتر راهت را از راهش جدا کن.
